قبلنا فکر میکردم اگه پام برسه هند
در دم کلهامو میتراشم و
تسلیم شیوا میشم.
حالا خوااااست
خواست …
اگرم نخواست
رشد موهام خوبه.
الان که ۳ ساعت مونده برسم
دارم فکر میکنم پروینجون
قبل از عید وقت داره
پایین موهامو پیتاژ کنه!
کمدی کیهانی
روز پنجمه تو آشرام سادگورو .
همش لبخند دارم.
انگار تو سرم پرِ جوکه.
مگه همش جوک نیست …؟
کراش معنوی
بازم ردیف روبروییم بود.
وانمود کردم دارم
مسیر داوطلبهایی که
از تو سطلهای فلزی برامون
صوبونه میریختن رو دنبال میکنم.
چرا هر جا بودم بود؟
چرا اون یکی که موهاش بور بود نبود ..
یا اون یکی که پوستش مثه نوزاد برق میزد …
دماغمو از بساط خدا کشیدم بیرون
شروع کردم فریم به فریم
صحنهی رقصمون
لای درختا رو ساختن.
از ارتفاعات کولش کشیدم بالا
نارگیل بچینم واسه شام که
یهو نگاهمون قفل شد …
یک ..
دو …
سه …
چهار …
پنــج …
لبخند.
کات.
برگ موزی که توش غذا میدادن رو آینه کردم و پا شدم.
مال اون هنوز پر بود.
عین بچه چهارساله زانوی قهر بقل کرده بود.
پشت سرم پا شد.
رفتیم تو روشوریا.
ظرفی برای شستن نبود.
مشغول دستهامون شدیم.
و ترسهامون.
انگار هر چی چرک و ترس بود رو میخواستیم یه جا بدیم تو راهآب.
جلو در که رسیدم زبون کشیدم رو دندونام.
زبر بود خیلی … عین تنهایی.
هزار بار چک کرده بودما …
میدونستم نمیدونم.
هزار و یک: کدومش؟
بیکسی … یا بودن با کسی؟
موندن در کسی یا موندنِ کسی؟
اینکه یکی بیاد و یه روزی بره یا اینکه یه روزی بیاد و دیگه نره.
ترسناکتر از همه اما سبزی و ادویه لای لبخندای ملیح من میتونست باشه به اراجیف اون.
یاد یالوم میافتم که جملهی رولو مِی رو نقل میکنه:
اضطراب همیشه در تلاشه خودش رو به ترس بدل کنه.
اینجا و اونجا درباره ترس و اضطراب بخونید.
گوشه چشمی بالای پلهها رو نگاه کردم.
اونم داشت تهموندههای دهن و ذهناش رو میتکوند.
قدمهامو تند برداشتم.
خودمو زدم به تعجب:
نیومــــــــــــــد!
نور
دختر اُردنی درستودرمونی که تو صف تحویل بار فرودگاه بشمر سه کلیک کردیم.
نمیدونم بایسکشوال بودنش ربطی به همه چی داشت یا نه, ولی از ۴ تا ۸ صبح که تو محوطه منتظر بودیم پذیرش آشرام باز بشه, هر کی رد شده و نشده بود رو علامتگذاری کردیم.
بهش تکست دادم:
“نور! نگاهمون گره خورد.
باید لیست مهمونا رو دربیارم!”
مراقبه در آشرام سادگورو
اون تو, حجم ویروسی که از حلقِ خلق میزد بیرون فیلو از پا مینداخت.
ترسیدم منم بندازه.
قرص انداختم.
به محض نشستن, مولکولای کُلد استاپ پا میشدن دنبال هم کردن.
مراقبه بی مراقبه.
درامای معنوی
کُشت منو بس که گفت “به ماداکشینا نگی من شمارشو بهت دادما”
گفتم عبدل, خودِ خدام انقدر خودشو جدی نمیگیره!
تازه این راهبهای که میگی یکیدرمیون روزه سکوته که …
کاریش نداشتم.
فقط کافی بود منو قاطی بقیه جا کنه تو دوره.
دوره مهندسی درون.
مثه پرنده کوچولویی که تو محوطه, بیهوا خودشو قاطی موهام کرد.
تو شیشه تماشامون کردم: بخدا که میبرمت با خودم!
پرنده رو شاید ولی گرِیس رو نمیتونی دنبال خودت اینور اونور بکشی.
فقط میتونی آروم بشینی تا بشینه بهت.
نشست بهم.
وقتی داشتم خواهشم رو میرقصیدم.
و “قاعده دیگر شد”.
پ.ن امیدوارم کسی که جاشو گرفتم هم رقصان نیومده باشه سر کلاس!
گرِیس
grace چسبیه که همه چیز رو کنار هم نگه میداره.
وقتی خوابیم
گند زدیم
یا میگیم “من دیگه زندگی نمیکنم!”
حتی وقتی داریم واسش ***بازی در میاریم.
اون سر جاشه.
همونجوری که بود.
ولی فکر میکنیم این ماییم که داریم با زندگی کردن جریان بیابتدا و بیسرانجام هستی رو حفظ میکنیم.
حسابکتاب زندگی اما شبیه مال ما نیست.
که وقتی میگیریم میگیم “جواب خوبیامه”.
وقتی میگیره میگیم “امتحانه”!
اصولا زندگی, اون مادری که نوزادش خیال میکنه نیست.
نوزاد فکر میکنه از بس جیغاش ترسناک, پیپیش متعفن و لثههای بیدندونِ پرِ تفاش اغواکننده است, مادر براش مادری میکنه!
مادر نه که چون میترسه
عاجز یا اغوا میشه،
که چون مادره، مادری میکنه.
زندگی هم نمیتونه “زندگی” نکنه.
چطور در دسترس زندگی باشم؟
وقتی بتونیم سه لایه اول وجودمون – که جسم و ذهن و انرژی باشه – رو همراستا کنیم, میتونیم با لایههای عمیقتر هماهنگ بشیم.
ذهن و بدن بخشهای بیرونیتر هستن.
چون تجمعی از دریافتهای ما از بیرونن.
بدن انباشتی از غذا و ذهن تلنبار ایدههاست.
حتی بدنِ انرژیمون هم تحت تاثیر حواس پنجگانه است.
برای همین میشه مستقیم با این سه لایه کار کرد.
چون هر آنچه از کانال حواس رد بشه, روی ذهن و بدن و انرژی فیزیکی ما اثر میذاره.
همهی ما ولی سر و تنمون نیست.
جنبهی غیر مادیای هم داریم که باید بهش فن دیگری زد.
کریا
کریا (Kryia) یعنی فن یا عمل درونی.
درونیتر از ذهن و بدن و انرژی.
در واقع, کریا عملیه که با ذهن، بدن و انرژی مادی انجام نمیشه.
چون دسترسی به لایههای وجودی عمیقتر, ابزاری فراتر از منطق و تجربه رو میطلبه.
چطور کریا یاد بگیرم؟
کریا رو نمیشه یاد گرفت.
فقط میشه دریافت کرد.
و برای دریافت باید آماده بود.
آماده شدن طی فرایندی و توسط فردی که عقبه معنوی مشخصی داره انجام میشه.
در سنت یوگا به این مراسم آمادگی القای معنوی یا initiation گفته میشه.
هدایت مراسم توسط کسی انجام میشه که بطور کامل روی انرژیهای وجودیش تسلط پیدا کرده و یا اصطلاحا به روشنضمیری یا enlightenment رسیده.
القای معنوی, رد ظریف انرژیای رو در وجود فرد دریافتکننده به جا میذاره که به مرور زمان و با انجام روزانه تمرینات مخصوص تنفس، یوگا و مراقبه, عمق بیشتری پیدا میکنه و فرد برای تجربه حالات هشیاری عمیقتر آماده میشه.
در آشرام سادگورو اول برای کریای
شامباوی ماهامودرا
Shambhavi Mahamudra
آماده میشید.
این کریا در قالب دوره مهندسی درون یا
Inner Engineering ارايه میشه.
بعد از اینکه حدود ۳ تا ۶ ماه انجامش بدید, میتونید توی دورههای پیشرفته, کریاهای سطح بالاتر رو هم دریافت کنید.
جرقه معنوی
اگه از اونایی هستید که فندک از بقیه قبول میکنید ولی لطف نه, بعید نیست بخواید کریا رو هم با هوش مصنوعی یاد بگیرید.
تا وقتی با نیاز, نقص و نادانی کنار نیاید
و ظرفتون پر باشه
پر از خودتون
عمق نمیگیرید.
شرط دریافت, پذیرا بودنه.
پذیرندگی, اشتیاق و کنجکاوی نیست.
بلکه میلی عمیق به دریافت هر آن چیزیست که میتونه باشه.
تمایل. نه توقع. نه خیالبافی.
زندگی نه به مشتهای گرهشده که تو دستهای باز میشینه.
دستهایی که کودکوار و مشتاق مشغولن.
خلاصه, همه کارایی که طی مراسم معنوی انجام میشه, قراره پذیرندگی شما رو بالا ببره.
تا در نهایت, فعالسازی سیستم انرژی شما بتونه با یه جرقه اتفاق بیوفته.
در واقع, مراسم القا یه جورایی شبیه دمیدن به آتیش و شعلهور کردنشه.
تجربه شخصی من از القا که در آشرام سادگورو انجام شد اتفاقا با حس فیزیکی داغی همراه بود.
پ.ن الان به جای اینکه تا کمر برید تو موتورتون و با مکش مصنوعی جرقه رو القا کنید, دوره سادگورو رو ببیند!
این قِرِشمالبازیا چیه؟!
خب گیریم کریامم کردم.
بعدش چی میشه؟
خوشگلتر میشم؟
جوونتر میشم؟
پولدارتر میشم؟
چی میشم؟
آدم میشید!
البته نه از فرداش.
ولی به مرور با انجام روزانه تمرینات نقش ظریف انرژیای که دریافت کردید عمیقتر میشه.
خیلی طول نمیکشه که میبینید چیزی در بودنِ شما برای همیشه تغییر کرده.
دریافت کریا در آشرام سادگورو
سادگورو تو کتاب مهندسی درون میگه کریا رو نمیشه به اونایی که همهاش دنبال “آزادی”ان منتقل کرد.
اونایی که دم و دیقه میپرسن, چرا نمیتونم هر وقت خواستم بیدار شم؟
چرا نمیشه بستنیمو بخورم؟
چرا نمیشه هر وقت دلم خواست, هر جور دلم خواست, با هر کی دلم خواست, هر کار دلم خواست کنم!؟
اگه میخواید طریقی رو طی کنید باید سطحی از دیسیپلین یا انضباط رو در تمام فرایندهای بدنی, ذهنی و احساسیتون ایجاد کنید.
خُنُک آن قماربازی
تیمْ هورتون
روپیههای ته جیبمو دادم به صندوقدار کافه فرودگاه.
فکر کنم گول آفتابسوختگی و بیپولیمو خورده بود:
– مال کجای هندی؟
+ تهران.
– هند چیکار میکردی؟
پولم کم بود مجبور شدم اطلاعات بدم:
+ رفته بودم بنیاد ایشا, آشرام سادگورو
– آره دربارهاش زیاد شنیدم.
+ باید بری .. میتکونتت.
– نمیتونم کارمو ول کنم ..
+ خب مرخصی بگیر!
– یه خونوار هست که باید خرشونو بدم. حتی مجبور شدم, درسمم ول کنم …
چرخیدم که برم بشینم.
یهو دیدم زندگی
با یه نگاه سرتاپایی
وایساده روبروم:
“حواست هست که؟!”
آب دهنمو قورت دادم ..
گفتم هست.
بازگشت به محور شرارت
جوجه رو برگردوندم به مهماندار.
مشغول رقصوندن انگشتر مسیام شدم.
چقدر باید “چقدر لاغر شدی” بشنوم.
اصن تو بدن هم چی میخوایم …
یه جوری همو میجوریم انگار تو کشوی لباسزیرا, دنبال جورابی هستیم که لنگه سوراخش رو دستمون مونده.
مگه سالمه سوراخ اون یکیو پر میکنه؟
این یه لنگه است ..
اونم یه لنگه!
من که میگم خدا خودش سوراخدار زده این سری رو.
همه رم با انگشت … حالا هر کی یه جاشو.
هر آدمی, رد انگشتای خداست.
وقتی عصر جمعه, از زور بیحوصلگی ضرب میگرفته ..
اصن خلقت, خــــــــــمیــــازهی خداست.
ــــــــــ نوبت شماست ــــــــــ
درباره آشرام سادگورو یا تجریههای معنوی دیگهتون بنویسید.
ثبت ديدگاه